این روزا وخواسته های تو
از حال وهوای اسفند ماه وبوی بهار گفتم برات هوا بهاری بهاری شده انگار نه انگار که آخرزمستونه بیشتر روزا بیرونیم و تو این بیرون رفتن ها رو خیلی دوست داری یکی از همین روزا که واسه خرید توی بازار بودیم وتو چشمت به این جوجه رنگی افتاد ومن یه ایست کردم نگاشون کردی چقدرم هیجان زده شده بودی تا جایی که داشتیم دور میشدی خودتد از کالسکه آویزون کرده بودی و می گفتی بیده بیده بیده اینقدر گریه کردی که منو مجبور کردی واست جوجه بخرم خوب بود که خاله باهامون بود وجوجه رو برامون اورود رفتیم خونه خاله زهرا وواسه جوجه هات دون گرفتیم آخه ابوالفضلم چندتا جوجه داره اومدیم خونه ویکی از جوجه هات حال ندار بود وتو خیلی خیلی خوشحال بودی ...
نویسنده :
مامان سمیه جونم
11:44